طلعت خیاط پیشه (طلای کرمانی)


ای مؤذن بر خیز

شور ِ عشقی به شب ِ عالم ریز

چشم ِ دلها همه در خواب ِ جهالت بسته

بی پناهی شده همچون عطشی مانده بجا از پا ییز

آسمان در پی تکرار ِ رسالت خسته

سینه از آیه ی مردن لبریز

زرد ِ زرد این جالیز

 

جابر ترمک

 

آنقدر خسته ام که می خواهــــــــم روی خنده گلن گدن بکشم
زاغ ها درد را نمی فهمنــــــــــــد تا خودم را بدون تن بکشم

دشت در مثنوی رقم خورده سقف احساس من غزل خیز است
پلکهایت اگر به هم نزنی آسمــــــــــــان را پر از دهن بکشم

فرق کفتار با کبوتر چیست وقتی دنیـــــای ما پر از درد است
بگذارید غزه را پشتِ حلب و بنـــــــــــــــــــــــدر عدن بکشم

من فلسطین زخمی شعرم که به اشغــــــــــــــال تو در آمده ام
صبر کن طرح ساده ای از گــــــــــل بر عقیق تن یمن بکشم

هوسم سیب های لبنانی است نفســـــم در هوای زیتون هاست
صور و صیدای سینه را باید در دل نقشــــــــه ی وطن بکشم

خسته ام از تمام آدمهــــــــــا از کسانی که اسمشان مرد است
مرد را هم نمی شود گاهی توی دفتر شبیـــــــــــــه زن بکشم

آسمان دلم پر از ابر است پس چـــــــــــرا بی خبر نمی بارم
می روم توی دفتر شعـــــــرم زندگی را بدون « من » بکشم

 

 

دادا بیلوردی

زلال برف

 

برف میبارید و من

مات  و  حیران  بر  سپیدیِ  چمن

می شدم  غـرقِ  تـماشـای  جهـان ِ خـویشتـن

بیگمان پوسیده خواهد گشت تن

روزگاری در کفن

*

برف می بارید و باز

غنچه  می نالید  از  سوز ِ  اَیـاز

موی  اسپیدِ  سرم  می داد  بوی  مرگ  را

نصف شب  من  در  تقلّا و نیاز

یاسمن در خواب ناز

*

ناگهان  آمد  ندا

چونکه دادا زین قفس گردد رها

در  بهاران  پیکرش  مانندِ گل  خواهد سرود

این  طبیعت  را  بـه  فرمان  خدا

سبزتر از هر صدا

 

 

طلعت خیاط پیشه (طلای کرمانی)

 

 

بر در ِ عشق ِ تو با دست ِ غزل دَر بزنم یا نزنم

به سراپرده ی گلریز ِ تنت سر بزنم یا نزنم؟

بوسه باران بکنم روی تو را در نفِس ِ نافله ها

پشت ِ محراب ِ غزل شعله به منبر بزنم یا نزنم

آه ای عشق ِ خدا دادی من وقت ِ مرور ِ نفست

روی آئینه شبی نقش ِ مصّور بزنم یا نزنم ؟

مثل ِیک شاخه ی نورسته ی نیلوفر ِدیوانه شبی

پیچ ِ در پیچ ِ تنت خم شده چنبر بزنم یا نزنم

چون شراب ِکهنی رنگ ِصداقت زده ای بر دل ِمن

لب بر این طعم ِ گس ِ عشق ِمخمّر بزنم یا نزنم

پشت ِ هر پنجره ای چشم ِ دلی منتظر ِ دیدن توست

در هوای گذرت ، خیمه ی باور بزنم یا نزنم

مثل طغیان ِ غزلهای طلا در دل ِ شبهای سکوت

مُهر ِ آتشکده را بر دل ِ دفتر بزنم یا نزنم ؟

 

 

صفر عبدالرحیم (تاجیکستان)


 

Ягонаам, салом
Умеди ҷовидонаам, салом
Хуш омади ба куи ёри мунтазири хеш
Ба навбаҳори сабзи ишқи поки пурҷавонаам,салом
Хуш омадӣ бар ин сукути шоми тори дил,
Ту шабчароғи хонаам, салом
Нишонаам, салом

 

***

 

یگانه ام، سلام

امید جاویدانه ام، سلام

خوش آمدی به کوی یار منتظر عزیــــز!

به نوبهار سبز عشق پاک  پر جوانه‌ام ، سلام

خوش آمدی بر این سکوت شام تار دل،

تو شبچراغ خانه ام، سلام

نشانه‌ام، سلام

 

***

 

دریغِ رفتن از برت

 

*

 

دریغِ رفتن از برت،

ندیده چشم انتظار بر درت

دریغِ رفتن از کنار تــو بــه  کوی ناكجا،

دریـغ آن کــه در پی خطا بــه خس نموده ام  بـرابـرت

جفا به جان خویش کرده ام ،همان دقیقه‌ای، که ساده از تو رفته‌ام،

ر‌ها نموده ام تو را ز خود به كنج تنگ و سرد بسترت

دریغِ رنج‌های داده ام ،حبیب من ، ببخش،

شدم مسبب دو دیده ی ترت،

شكسته بال باورت

 

سید ظاهر موسوی (افغانستان)

 

 

با تو ام ای یار

پیش رویت گل نهم بسیار

روزه ام را با تو اینجا می کنم افطار

نازنینم بوی آغوش تو ما را مست می سازد

انتظار و منتظر تــا  لحظه ی دیدار

در کنارت تا سحر بیدار

تو مـرا دلدار

 

 

حمید هنرجو

چه انشای قشنگی!

 

تمام کلماتم  کبوتر شده امروز

چه صبحی! چه عطری ! چه هوایی!

عجب منظره هایی!...

نه در هست

نه دیوار

نه خوابم

نه بیدار

کسی با سبدی از کلمه آمد و در زد

دلم باز

پرنده شد و در زد

به چشمم همه جا باغ و چمن شد

گلی مادر من شد

تمام کلماتم

کبوتر شده امروز

مدادم

در احساس پریدن

شناور شده امروز

دو باره من و یک دفتر صد برگ

من و کاغذ رنگی

چه صبحی! چه پرواز بلندی! چه انشای قشنگی!..

 

 

محمد رسول باوند پور

هفت سین ( زلال نو روز )

 

 

سیب و سنجد را بیار 

نرم نرمک می رسد عـطـر ِ بـهـار 

یاس و نسرین و شقایق , جمله رقصان گشته اند 

بـا وزش هـای نـسـیـمی خوش ,  شـود هـر آشـیـانـی نـونـوار 

هـفـت سـیـنـی پـهـن گـشـت امـا کـسـی آگـه نـبـود از مـاهـی ِ بیچاره روز 

او بـه آرامـی نـشـسـتـه کـنـج ِ تُـنـگـش , بـیـخـبـر از عـیـد ِ نـوروز اسـت دائـم بیقرار 

در خـیـالـش روی امـواجـی زلال و بـیـکـران , این سو وَ آن سو می پرد 

در کـنـار ِ مـاسـه هـای ِ نـرم ِ سـاحـل ,  شـادمان در انتظار 

می رود هـمـراه ِ مـعـشـوقـش بـه دریـاهـای دور 

دسـت ِ خـود را می گذارد دست ِ یار 

هـر دو بـر موجی سوار 

*

روزگــــــــــاری آب بـود 

غـصـه اش در قـعـر ِ دریـا خـواب بـود 

آسـمـان بـود و هـوایـی پـاک ,  بـی گـــرد و غـبـار 

هـر شـبـانـگه وعـده ی دیـدار ِ او بـا هـمـدمـش ,  مـهـتـاب بـود 

راه ِ دور و موی بور و حور و نور ,  سور و شور و جمع ِ جور افسوس تور 

آخـریـن دیـدارشـان در لا به  لای دام ِ صـیـادی ســتــمــگـر ,  عـمـق ِ یـک گـرداب بـود 

آسـمـان آن شـب بـرای هـر دو مـاهـی ,  تـا سحرگه گریه کرد امـا چـه سود 

تُــنــگ ِ هـر یـک بـهـر ِ زیـبـایـی ِ مــنــزل هـا ,  مثال ِ قاب بـود 

نــاگــه از یــادش بــرون مــی آیــد و گــویــد دریــغ 

آن زمــان افــســانــه ای نـایـاب بـود 

روزگـــــــــاری نـاب بـود 

*

ســکــه و ســبــزه نـهـاد 

بـر سـر ِ سـفـره اش آن صـیـاد ِ شـاد 

کــوچــه و بــازار خــلــوت ,  کــل ِ مــردم مــنــتــظــر 

رنـگ ِ روی ِ حـاج فـیـروزی عـیـان شـد ,  مـشـکـی اش را بـرده بـاد 

یــا مــقــلــب الــقــلــوب آهـسـتـه بـر مـاهـی رسـیـد و رنـگ ِ رویـش شـد سـپـیـد 

زیــر ِ لـب بـا رب بــگــویــد بـهـر ِ چـه مـادر مـرا از اولـش ,  بـیـچـاره ای ایـن گـونـه زاد 

گــــویــــیــــا پـــروردگـــارش از تـــمـــام ِ عـــالـــم و آدم بــــه او دارد نـــگـــاه 

قـطـره اشـکـی عـمـق ِ تُـنـگ ِ تَـنـگـش از چـشـمـان ِ خـونینش فتاد 

پــیــکــر ِ بــیــجـان شـده ,  آهـسـتـه آمـد روی ِ آب 

نــاگــهــان اخــبــار ایــن پــیــغــام داد 

عــیــدتــان پـیـروز بـاد 

 

 

 

محمد رسول باوند پور

 

 

تو را ديدم 

طپش در  سينه بشنيدم 

نوشتم قصه اي از عشق ِ بي فرجام 

و بر احوال ِ خود با  ابر ِ بغض آلود باريدم 

به صبحي زخم ِ قلبم را نمك پاشانده بي رحمانه  خنديدي 

منم تا شب به جشني در رخت مستانه خوش بودم  وَ  گريان ديده خنديدم 

كبوتر، نامه  از  دستان ِ چونان  پونه  اما  ظالمت  آورد 

چو خواندم هر سخن بر  دفتري از  غم نگاريدم 

دروغين خوانده بودي عشق ِ بر  حقم

ستمكارت بناميدم 

و زاريدم 

 

 

عباس خوش عمل کاشانی

 


بی تو


اما  از  حضور عشق سرشارم


هیچ و پوچم


عشق می گوید که بسیارم


***


یادمان روزهای با تو بودن را


مثل مرهم


روی قاب خاطرات زخمی ام باید که بگذارم


ناز لبخند همیشه شرمگینت را


جز دل آیینه ها با هیچ کس دیگر بنسپارم


***


مثل ابرآبستن باران نیسان


این که می گویند بر هر درد درمان است


می شود سلول سلول تن من چشم


و تمام هستی ام را


نذر لبهای تو می بارم


گوش نامحرم کر و چشم هریمن کور


حال و احوال خوشی دارم


هست این پاداش ایامی که با آیینه ها یارم.

 

محمد رضا ترکی

 

من مرخّصی گرفتم و به شهر آمدم
جنگ
مثل اینکه ناگهان تمام شد
من
در غبار شهر گم شدم
در میان مردمی که زندگی برایشان
جنگ نابرابر همیشگی ست

از شما برای من
خاطرات مه گرفته ای به جای ماند

من خیال می کنم شما هنوز
در میان خاکریزها
مانده اید
هیچ یک از شما
اهل گم شدن
در میان ازدحام و دود
در شلوغی کبود شهرها نبود

یک گوَن
با گل ظریف رسته در آپارتمان
یک جگن
با گیاه رسته در میان باغ و بوستان
فرق می کند

بی گمان هنوز
مثل ابر
مثل سایه
مثل شط
چون نسیم
در میان قله های برفگیر غرب
در میان دشت آفتابی جنوب
مانده اید

آه اگرنمانده اید
من چرا
در ازدحام کوچه ها
سالهاست
هیچ چهره ای شبیه چهرۀ شما ندیده ام!

 

 

محمد رضا ترکی

 

 

خم شده پشت ما بیا پایین
با توام..نه .. شما! بیا پایین

ای مهندس, جناب! دکترجان!
اخوی! حاج آقا! بیا پایین

از برای خدا از آن بالا
پسر کدخدا! بیا پایین

پیش از آنکه هوا برت دارد
یک هویی, بی هوا بیا پایین

ای که یک چند پیش از این بودی
کاسب خرده پا بیا پایین

هر که آمد عمارتی نو ساخت
زد به نام شما بیا پایین

قسط من می دهم تو می گیری
وام از بانکها؟! بیا پایین

روی امواج قدرت و ثروت
می روی تا کجا؟ بیا پایین

این همه پشتک آن همه وارو!
اندکی هم حیا بیا پایین

می شود بوی این دو رنگیها
عاقبت بر ملا بیا پایین

روز محشر نمی شود پیدا
پارتی، آشنا بیا پایین

صد کیلومتر رفته ای بالا
قدر یک توکّه پا بیا پایین

پول را می شود همین جا خورد
هی نبر کانادا بیا پایین

من نمی گویم از بلندی قاف
یا ز هیمالیا بیا پایین,

اختلاست اگر تمام شده
لطفا از کول ما بیا پایین!

 

 

محمد شیرین زاده

 

 

عاشقانه ترین شعرم را

روزی در آغوش تو خواهم سرود

آنروز که طبیعت

به احترام ما سکوت خواهد کرد

و تو دوستت دارم را

به لهجه ی باران

و عشق را

به زبان بوسه

بر بند ، بند تنم

جاری می کنی

من فریاد زنان این راز را

به جهانیان خواهم گفت :

اگر چشم های تو نبود

تمام شعر های عاشقانه

دروغی بیش نبود ...

 

 

 

معصومه آزاد بخت

 

از تب تا به یخ

از گم شدن تا به رسیدن

زیر پا زمزم و بر اقبال تیپا زدن

پس کو؟اکسیر تکامل من

خوشه خوشه جوانی

درو شدن به پای پیری

باشد این،تاریخ و جغرافیایِ انسانی

تو گیوه پوش

نخواهم،باشد؛سیاهی ننوش

یاخته های عشق،همیشه در جریان

قطار بی سوادمن، سوار بر ریل زمان

دروغ بند نیستم

پابند،چرا؟هستم

در دورهای دور به انتظارت

همیشه نشستم

که روزی تو را

تو ای رویا

در زمستانی زیبا

لمس کنم شهوت حضورت را

 

 

 

سیمین بهبهانی

 

 

دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟


کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من


نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من


ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من


نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من


زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من


ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من

 

 

 

زهرا نادری بالسین شریف آبادی

 

 

عصبانیم ازدست پلکهایم

وقتی نگاهت میکنم

چرا میزنند؟

 

 

 

جابر ترمک

من زینبم

 

از روی نی نوای تو شد سوره ای غریب
افتاد در گلوی تو دلشوره ای غریب

سهم خدا شدی که تو را مژده داده بود
آن شب که خنده می زدی از کوره ای غریب

یک کاروان مسیر زمان را ادامه داد
پشت سرت به قامت یک دوره ای غریب

از دشت سرخ خون سیاوش دمیده است
در ساحت سلاله ی مستوره ای غریب

من زینبم پیمبر یک آسمان شعور
حلا بخوان برای دلم سوره ای غریب

 

 

امیر علی مطلوبی - سخن سنج تبریزی

 

فریاد شدم، گوش نکردی که نکردی
استاد شدم، گوش نکردی که نکردی

از گوشه ی این بخت همایونی و عشّاق
بیداد شدم، گوش نکردی که نکردی

یک جمله ی افتاده به عصرم نشنیدی
همزاد شدم، گوش نکردی که نکردی

زنجیر نگاهت لب ِ جمهوری ِ عشقست
آزاد شدم، گوش نکردی که نکردی

پرواز و اسیری به دلم طعم ِ عسل داشت
تا باد شدم، گوش نکردی که نکردی

در سایه ی چشمت که تحصّن شده کارم
مرداد شدم، گوش نکردی که نکردی

احساس تو را دیدم و همراه ِ عروجم
فریاد شدم، گوش نکردی که نکردی

تا شهر ِغزل اشک سخن سنج کشاندی
غمباد شدم، گوش نکردی که نکردی

 

 

امیر حسین مقدم

 

صحبت از عشق که شد ، امنیه ها ناامنند
لحظه هر لحظه همه ثانیه ها نا امنند

اگر از حال دلت با خبری عاشق شو
ورنه از دولتیش ، فرضیه ها ناامنند

هیچ کس نیست نجاتت بدهد ، از معشوق
وقت دلدادگیت ، ناجیه ها ناامنند

سیل می آید و باخود همه را خواهد برد
از سر عشق دگر ، تخلیه ها ناامنند

گرچه میبینی و چشمان تو بیناست ، ولی
در دل و دولت دل ، قرنیه ها ناامنند

این همه شور و شرر جان دلم، بابت چیست ؟
در بساط دل و دل ، نظمیه ها ناامنند

دلت از حاشیه امن زمان دور مباد
گرچه عاشق که شدی ، حاشیه ها ناامنند

یک زمانی غزل از عشق حکایت میکرد
مدتی شد که دگر ، قافیه ها ناامنند

 

 

زهرا نادری بالسین شریف آبادی

 

 

توفان دلتنگی

شاخه های دلم را

به پنجره ی خاطرت میکوبد

اما تو حواست جای دیگریست