جلیل صفر بیگی
ای کاش تو رودخانه باشی تا من...
هر روز تمــــام قطره هایت را من...
من نیز سفال کوچکی باشم که
یک روز شراب اگر بنوشی با من
-----------------------
بد جور به هـــــم ریخته و ترسیده
مادر که دوباره خواب شومی دیده
از بهت و سکوت پدرم می ترسم
ما گاو نداریـــــــم ولـــــــی زاییده
------------------------
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چـــــه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
-----------------------
در جام سرم شراب انداخته اند
یک گوشه مرا خراب انداخته اند
من در بلمــی در وسط اقیانوس
پاروی مــــــرا در آب انداخته اند
------------------------
برخوان خدا که سهم شیخ و شاه است
نانی است که اندازه ی قرص ماه است
سنگک نه که روی سفره مان سنگ گذاشت
دستـی کـــــه همیشه خـــــدا کـوتـــاه است
-----------------
طفلک پســــــرم باز مجابش کردم
بی شام به زور قصه خوابش کردم
ناگاه کبوتری به خوابش آمد
ناچار گرفتم و کبابش کردم