حامد زرین قلمی

 

این قلب پرپر تا به کی؟

بر عاشقان از پشت خنجر تا به کی؟

کی میدهی دادِ  دلِ آزادگان  را  ای  خدا؟

ارجِ هنر از جهل کمتر تا به کی؟

کامِ ستمگر تا به کی؟

 

 

دلم که  خون  شده  و

تنم  کـه  بــاز  باژگون  شده  و

بیــا، هنوز  امیدی  از این خزان  باقیست

به جشن آمدنت باغ هم دچار حالت جنون شده و

میـانِ سـوزِ  زمستان ، بهـــار می بــارد

پر از صدای  ارغنون  شده و

چه لاله گون شده و...

 

حامد زرین قلمی

نسپردیم به حرف دلمان گوش آخر
تا به جایی که شد این عشق فراموش آخر
می شد ایکاش که بی واسطه می فهمیدی
آنهمه مساله را از لب خاموش آخر
تا به اینجا که اجل مهلتمان داده ولی
می رسد پنجه ی روباه به خرگوش آخر
کشته ی نرگس جادوی تو حافظ شد و من
شدم آمیخته با خون سیاووش آخر
بازی گربه دگر حوصله ام را سر برد
چون که تسلیم شده با دل و جان موش آخر
تا به پایان برسد جنگ میان من و تو
جام زهراست اگر میکنمش نوش آخر
حق بده ، عشق بسوزاند و شاعر باشی
خاطرت می شود از قاعده مغشوش آخر
شک ندارم که اگر دست به دستم بدهی
می پرد از سر مان تا به ابد هوش آخر
من و دل شیفته ی شانه ی پرمهر توایم
جان ِ حسرت بسپاریم در آغوش آخر
چه بخواهیم و نخواهیم، برای من و تو
با نخ عشق شود دوخته پاپوش آخر

حامد زرین قلمی

مثال زلف یار اینجا، نمی گیرم قرار اینجا

نمی گیرم قرار اینجا، مثال زلف یاراینجا

سرِ نا سازگاری گو بنا سازد فلک با ما

نداند سازگار آید مرا ناسازگار اینجا

ندارم شکوه ای هرگز شکایت کی کنم حاشا

نه از درماندن ِ بخت و نه چرخ روزگار اینجا

زشاخ عمر هم گاهی اگر برگی فرو افتد

امیدی میدهد شاید که با ز آید بهار اینجا

حریفا در شکارِ دل به دام و دانه کی حاجت

که صد لبیک میگوید به صیادش شکار اینجا

اگر از بندِ هر زلفی به سامانی رسیدی، من

به هربندی که می پیچم ، شوم بی بند و بار اینجا

به وصلش خود چه می پویی که آیی در کنار او را

به هریک گام، ده چندان شوی زو برکنار اینجا

طلب کردن در این منزل نه کامی میکند حاصل

شود سلطان گدایی که ندارد انتظار اینجا

اگر از کاسه ی مستی ، خماری بود تقدیرت

دوصد نفرین شرابی را که می دزد، خمار اینجا

غلط گفتند ، مجنونی ، نه رسم عاشقی بوده

ندانستند، لیلایی ، ندارد افتخار اینجا

زبانی نیست تا گوید به بلبل کندر این گلشن

چه رشکی میبرد گُل بر مقام و حالِ خار اینجا

بنارم چشم عاشق را که می بیند جمالی را

از اول بی هنر بودست معشوق و نگار اینجا

یقینا روی زشتی را به زیبایی بدل کرده

که آیینه به مشتاقی رَوَد سوی غبار اینجا

به صدق و راستی جانا برایت نکته ای گفتم

به خط کج نوشتم تا بماند یادگار اینجا

کجا نامش نهی عاشق ، کسی کز فرط ناکامی

چنان طفلی بیفتاده به حال احتضار اینجا

مخوانش عشق را دیگر در این تعبیر بی سامان

نه کار عاشقی باشد ، غم و احوال زار اینجا

نه گر فرهاد برگردد گذارش سوی کوه افتد

نه گر حلاج باز آید رود بالای دار اینجا

رها باید شدن حامد از این تزویرِ یک رنگی !

قلم زرین اگر باشد نمی آید به کار اینجا