نجم الدین رازی
حقّ- تعالی-
چون اشرفِ موجودات میآفرید،
از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ،
گوناگون در هر مقام بر کار کرد.
چون کار به خلقتِ آدم رسید گفت:
«انی خالق بشراً من طین. »
خانة آب و گل آدم من میسازم.
جمعی را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساختهای؟
گفت: اینجا اختصاصی دیگر هست که
اگر آنها به اشارت «کُن» آفریدم که:
«اِنَّما قولنا لشیء اذا اردناهُ ان نقول له کن فیکون »،
این را به خودی خود میسازم
بیواسطه که در و گنج معرفت
تعبیه خواهم کرد.
پس جبرئیل را بفرمود...
که برو
از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور.
جبرئیل- علیهالسلام
برفت،
خواست که یک مشت خاک بردارد.
خاک گفت:
ای جبرئیل، چه میکنی؟
گفت:
تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند.
سوگند برداد
به عزّت و ذوالجلالی حقّ
که مرا مبر که من طاقتِ قرب ندارم
و تابِ آن نیارم
من نهایتِ بُعد اختیار کردم،
تااز سطواتِ قهر الوهیّت خلاص یابم،
که قربت را خطر بسیارست که: «وَالمُخلصون علی خطر عظیم »
نزدیکـان را پیـش برود حیـرانــی
کـایشــان دانــند سیـاستِ سلطـانــی
جبرئیل،
چون ذکر سوگند شنید
به حضرت بازگشت. گفت:
خداوندا، تو داناتری، خاک تن در نمیدهد.
میکائیل را فرمود
تو برو.
او برفت.
همچنین سوگند برداد.
اسرافیل را فرمود تو برو.
او برفت.
همچنین سوگند برداد.
برگشت.
حق- تعالی- عزرائیل را بفرمود:
برو،
اگر به طوع و رغبت نیاید به اکراه و اجبار برگیر و بیاور.
عزرائیل بیامد
و به قهر، یک قبضة خاک از رویِ جملة زمین برگرفت.
در روایت میآید که از روی زمین به مقدار چهل اَرَش،
خاک برداشته بود بیاورد،
آن خاک را میان مکّه و طائف فرو کرد.
عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاک آدم هنوز
نابیخته بود
عشق آمده بود
و در دل آویخته بود
این باده
چون شیر خواره بودم
خوردم
نینی، می و شیر با هم آمیخته بود
اول شرقی که خاک را بود،
این بود که به چندین رسول به حضرتش میخواندند،
و او ناز میکرد
و میگفت:
ما را سَرِ این حدیث نیست.
حدیثِ من ز مفاعیل و فاعلات بُوَد
من از کجا؟
سخن سرّ مملکت زکجا؟
آری،
قاعده چنین رفته است،
هر کس که عشق را منکرتر بُوِد،
چون عاشق شود،
در عاشقی غالیتر گردد.
باش تا مسئله قلب کنند.
منکر بودن عشق بتان را یک چند
آن انکارم، مرا بدین روز افگند.
جملگیِ ملایکه را
در آن حالت،
انگشتِ تعجب در دندانِ تحیّر بمانده که
آیا این چه سرّ است
که خاکِ ذلیل را از حضرتِ عزّت
به چندین اعزاز میخوانند،
و خاک در کمالِ مذلّت و خواری
با حضرت عزّت و کبریایی، چندین ناز و تعزّز میکند
و با این همه، حضرتِ غنا و استغنا،
با کمالِ غیرت، بترک او نگفت
و دیگری را به جایِ او نخواند
و این سرّ با دیگری در میان ننهاد.
بیت:
همسنگ زمین و آسمان غم خَوردم
نه سیر شدم، نه یار دیگر کردم
آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو مینشوی، هزار حیلت کردم
الطافِ الوهیّت
و حکمتِ ربوبیّت،
به سرّ ملایکه فرو میگفت:
«انی اعلم ما لا تعلمون»
شما چه دانید که ما را با این مشتی خاک,
از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
عشقی است که
از ازل مرا در سر بود
کاری است که
تا ابد مرا در پیش است
معذورید،
که شما را سر و کار با عشق نبوده است.
شما خشک زاهدانِ صومعهنشینِ حظایرِ قدساید،
از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر دارید؟
سلامیتان را
از ذوق حلاوتِ ملامتیان
چه چاشنی؟
دردِ دلِ خسته،
دردمندان دانند
نه خوشمنشان
و خیره خندان دانند
از سرّ قلندری تو
گر محرومی
سرّی است در آن شیوه که
رندان دانند
روزکی چند صبر کنید،
تا من برین یک مشتِ خاک،
دستکاریِ قدرت بنمایم،
و زنگارِ ظلمتِ خلقیّت،
از چهرة آینة فطرتِ او بزدایم،
تا شما درین آینه،
نقشهای بوقلمون بینید.
اول نقش،
آن باشد که همه را سجدة او باید کرد.
پس، از ابرِ کرم،
بارانِ محبّت،
بر خاکِ آدم بارید
و خاک را گِل کرد،
و به یدِ قدرت در گِل از گِل دل کرد.
از شبنمِ عشق، خاک آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند
یک قطره فرو چکید، نامش دل شد
جملة ملأ اعلی کرّوبی و روحانی،
در آن حالت، متعجبوار مینگریستند، که
حضرتِ جلّت به خداوندیِ خویش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف میکرد،
و چون کوزهگر که از گِل کوزه خواهد ساخت،
آن را به هر گونه میمالد و بر آن چیزها میاندازد،
گِلِ آدم را در تخمیر انداخته که:
«خلق الانسان من صلصال کالفخّار»
و در هر ذرّة از آن گِل، دلی تعبیه میکرد
و آن را
به نظر عنایت،
پرورش میداد و حکمت ]ازلی[ با ملائکه میگفت: شما در دل منگرید در دل نگرید.
گـر من نظـری به سنـگ بر بگمـارم
از سنـگ, دلـی سوختـه بیـرون آرم
در بعضی روایت آن است
که چهل هزار سال, در میان مکّه و طایف با آب و گل آدم از کمالِ حکمت,
دستکاری قدرت میرفت,
و بر بیرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندی,
آینهها بر کار مینشاند,
که هر یک مظهر صفتی بود از صفات خداوندی,
تا آنچِ معروف است, هزار و یک آینه, مناسبِ هزار و یک صفت, بر کار نهاد.
صاحبِ جمال را اگر چه زرّینه و سیمینه, بسیار باشد,
اما به نزدیکِ او هیچّیز, آن اعتبار ندارد که آینه؛
تا اگر در زرّینه و سیمینه, خللی ظاهر شود,
هرگز صاحب جمال
به خود عمارتِ آن نکند.
ولکن اگر اندک غباری,
بر چهرة آینه پدید آید,
در حال به آستینِ کَرَم به آزرم تمام,
آن غبار از روی آینه بر میدارد
و اگر هزار خروار, زرّینه دارد, در خانه نهد یا در دست و گوش کند,
اما روی از همه بگردانَد و روی فرا رویِ او کند.
ما فتنه بر توییم تو فتنه بر آینه
ما را نگاه در تو, تو را اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حُسنِ خویش
تو عاشقِ خودى, ز تو عاشقتر آینه
عشقِ رویت مرا چنین یکرویه
ببرید ز خلق و رو فراروی تو کرد
و در هر آینه که در نهادِ آدم بر کار مینهادند,
در آن آینة جمال نُمای,
دیدة جمال بین مینهادند,
تا چون او در آینه به هزار و یک دریچه خود را ببیند,
آدم به هزار و یک دیده او را بیند.
در من نگری, همه تنم دل گردد
د
ر تو نگرم, همه دلم دیده شود
اینجا, عشق معکوس گردد,
اگر معشوق خواهد که از و بگریزد
, او به هزار دست در دامنش آویزد.
آن چه بود که اول میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟
- آری, آنگه ازین میگریختم, تا امروز در نباید آویخت.
توسنی کردم,
ندانستم همی
کز کشیدن,
سختتر گردد کمند
آن روز گِل بودم,
میگریختم,
امروز همه دِل شدم
در میآویزم.
اگر آن روز به یک گِل دوست داشتم,
امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست میدارم.
بیت:
این طرفه نگر که خود ندارم یک دل
و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست
همچنین,
چهل هزار سال,
قالبِ آدم میان مکّه و طایف افتاده بود.
و هر لحظه از خزاینِ مکنونِ غیب,
گوهری دیگر لطیف
و جوهری دیگر شریف,
در نهادِ او تعبیه میکردند,
تا هرچِ از نفایسِ خزاینِ غیب بود,
جمله در آب و گِلِ آدم, دفین کردند.
چون نوبت به دل رسید
گِلِ دل را از ملاط بهشت بیاوردند
و به آبِ حیاتِ ابدی سرشتند,
و شصت از کجا بود؟
از آنجا که چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمیر بود.
چهل هزار سال, سیصد و شصت هزار اربعین باشد,
به هر هزار اربعین که بر میآورد,
مستحق یک نظر میشد.
چون سیصد و شصت هزار اربعین بر آورد,
مستحق سیصد و شصت نظر گشت.
یک نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا که وقتِ آن نظر آید
چون کارِ دل به این کمال رسید,
گوهری بود در خزانة غیب,
که آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داریِ آن, به خداوندی خویش کرده.
فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست.
الاّ حضرتِ ما, یا دلِ آدم.
آن چه بود؟
گوهرِ محبّت بود
که در صدفِ امانتِ معرفت, تعبیه کرده بودند,
و بر ملک و ملکوت عرضه داشته,
هیچ کس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته.
خزانگی آن را دل آدم لایق بود
که به آفتابِ نظر پرورده بود,
و به خزانهداریِ آن جانِ آدم شایسته بود
که چندین هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احدیّت, پرورش یافته بود.
بیت:
با آن نگار, کار من آن روز اوفتاد
کآدم میان مکّه و طایف فتاده بود
عجب در آنکِ چندین هزار لطف و عاطفت,
از عنایتِ بیعلّتِ با جان و دلِ آدم
در غیب و شهادت میرفت,
و هیچ کس را از ملائکة مقرّب در آن محرم نمیساختند,
و ازیشان, هیچ کس آدم را نمی شناختند.
یک بیک بر آدم میگذشتند و میگفتند:
آیا این چه نقش عجیب است که مینگارند؟
و باز این چه بوقلمون است که از پردة غیب بیرون می آورند؟
آدم به زیر لب آهسته میگفت:
اگر شما مرا نمیشناسید,
من شما را خوب می شناسم,
باشید تا من سر ازین خواب بردارم,
اسامی شما را یک بیک برشمارم.
چه از جملة آن جواهر که دفین نهاده است,
یکی علم جملگی اسماست؛
«وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ کُلَّها »...