رضا شیخ فلاح لنگرودی

 

ببار بارون ( زلالترانه )


***


ببار بارون

منِ دیوونه ی مجنون

پر از دلشوره ام تا عمر هس باقی

ببار تا غم بره بیرون

ببار بارون

*

ببار نم نم

منو بی تاب کرده غم

یه حس تازه ای می خوام درین دنیا

منو زنده کنه هردم

بدون غم

*

پر از دردم

ازین ویرونه دلسردم

تو این فصل بهار انگار پاییزم

ببین این صورت زردم

چه دلسردم

*
ببار بارون

ببار بر این دلِ محزون

من از درد و غم دنیا که لبریزم

دلم شد کاسه ی پرخون

شدم داغون

*
ببار بارون

ببار تا که نشم ویرون

ازین تکرار ساعتها و تنهایی

تو قلبم غم شده مهمون

ببار بارون

 

 

امیر علی مطلوبی - سخن سنج تبریزی

زلال انتظار

 

بي حوصله هستم

آماده ي  صدها  گله هستم

گلبرگ دلم بي تو خزان ميشود آخر

دلگير از اين فاصله هستم

در زلزله هستم

 *

مي لرزد امانم

اين جمعه بيا، راحت  جانم

از منتظران خويش نهان كرده، كجايي؟

ترسم كه به ديدار نمانم

خيلي نگرانم

 

محمد علی رستمی (وصال)

 

برای خاطر تو چشم من به در مانده

به مادری که نداری نگو پدر مانده

 

شبیه معجزه بودی که مدتی با تو ...

ز روزگار بدم خوشترین اثر مانده

 

کنون که رفته ای از دیار تشنگی ام

ز خیل حادثه ها خطی از خبر مانده

 

نمی رسد به هوایم هوای تازه ز تو

برای بارش باران دو چشم تر مانده

 

قمار زندگی ام را من از تو می دانم

برای لغزش من از تو یک نظر مانده

 

اگر نزول من از منتهای پرواز است

کجای وسعت راهم نشان پر مانده ؟

 

« وصالِ » خاطره ها را ورق زدم دیدم

ز قصه های گذشته نه ته نه سر مانده

 

 

سید مصطفی سائس (افغانستان)

 

دور از وطـــن شدم من

دربند و قید و در رسن شدم من

اینجا هـــمه غریبه و من هم غریبه، اما

سر تا قـدم غرق محن شدم من

بس بی کفن شدم من

*

بی همـــنفس منم من

تنهـــــا و دور از دادرس منم من

نه یاری و نه همـــدمی، نه رازدان ماهر

فریاد کـه بی یار و کس منم من

پر خــار و خس منم من

 

سید مصطفی سائس (افغانستان)

 

ای کـــــــردگار غـفّار

هستم غـریب و بی پناه و بی یار

الغوث یا غیاثی! آه غـــــــــرق در  گناهم

ازخود چه گویم؟ عارفی به اسرار

برگو کجـــــا روم؟ یار

*

اکنون که کس ندارم

جــز یاد تو، من همــــنفس ندارم

دستم بگیر و ازهلاکت نفس خوار بستان

غیر از تو بر چـــــیزی هوس ندارم

فـــــــــریادرس ندارم

*

رحـمی بکن به حالم

با یک نظــــــــــــــــر ببین قدّ دالم

عمــری گناه کردم و خود را تباه، ای داد!

بار محـــــن شکــسته است بالم

تا کـــی چونین بنالم

*

ای مهـــــربان و ستار

ای یار  دلنواز هــــــــــــــــر گرفتار

دست منِ سائس بگــیر و مغفرت ام کن

ورنه تو بگــــــــــو که کجا برم بار؟

جز پیشـــــــگاه دادار

 

 

سید مصطفی سائس (افغانستان)

 

"ای سرزمــــــــین زال

ای مظـــــــــــهر چکامه ی زلال"

توفـــیق حق نصــــــیب تو گشت و مبارک ات

این فن و این هــــنر وَ این کمال

پیوســـــته ماه و سال

*

دادای خوشـــــــــکلام

از ما برای تو رســــــــــــد سلام

تبریک و تهـــنیت به شما پیـــروان عشق

عطـــــــر زلال نوشد این مـشام

خوشبوست، والسّلام

*

آن "چشــمه ی زلال"۱

در کشـــــــــــــــور زلال بی زوال

آییــــنه ی "خجسته" و تصــــویر عاشقان

مملـــــــــو ز مهـر، حس پر خیال

بر خویشــــــــــتن ببال

*

ای سرزمـــــــــــین زال

ای مظـــــــــــــهر چکامه ی زلال

نابود باد دشمــــــن نسل تو در جــــهان!

رود تو جـــــــــــــــاری هزار سال

هســــــتی تو بی زوال

 

سید مصطفی سائس (افغانستان)

 

مــن زار و نالان زیستم

با چشم اشک آلود وگریان زیستم

جان را به جانان دادم و در راه او قــربان شدم

باید بگــــویم بی دل و جان زیستم

با درد هجــران زیستم

*

در کنـــج زندان زیستم

افسرده و بی حال وحیران زیستم

جان رابه جانان دادم وجان دادم وجانان شدم

تا این کـه در دنیای  مردان زیستم

درچشم جانان زیستم

 

صالح سجادی

 

تو می توانی دراین شعر به من غضب کرده باشی
برنجی از این تصاویر  صریح و بی پرده باشی

نوشتن از تو چنین است گشودن روی یک زخم
به شرط آنکه درآن زخم نمک نپرورده باشی

تو کیستی ؟ فرض کن یک درخت تبریزی پیر
که می توانی خودت را هم از درون خورده باشی

تو بغض یک گرگ زخمی درون یک باغ وحشی
که لحظه ای بیشه ات را به خاطرآورده باشی

زمان تو را می فروشد و تو فقط می توانی
میان تحقیر بازار غرور یک برده باشی

شبیه یک دلقک پیر در این سوی پرده قه قه
و هق هق گریه ای هم در آنسوی پرده باشی

غروب پائیز زندان نشسته پشت دریچه
و خیره بر یک پرستو فراتر از نرده باشی

شبیه یک مرد عاشق به زندگی دل سپردی
هراسم اما از این است زمرگ دل برده باشی

تمام عمرت بجنگی سپس بخواهی بمیری
برای مردن هم اما نفس کم آورده باشی


تو می توانی بمیری، تو می توانی بمیری؟
تومی توانی ولی آه اگر تو هم مرده باشی...

 

مهدی یوسفی نژاد - لولی وش

 

درد، زمیـن گیر شد

خانه ی عقلم غل و زنجیر شد

آمـده ای پـاک تـــر از بـارش ِاشک ِخـــدا

غسل ِدلت کـردم و این آدم ِتن، یک شبـه تطهیر شد

کوچه ی آغوش ِ مرا ریسه شدی با تنت

نور در این کوچه فراگیـر شد

خنده ات اکسیر شد

*

حالـم عجب ناب شد

حالت چشمانِ  تو را قاب شد

حالِ  من از حالتِ  چشمان تو حالت گرفت

ماه تـر از مـاه رسیـدی و شبــم یکسـره مهتـاب شد

اشک سراسیمه وضو ساخت برای نمــاز

سینه ی تو مرمرِ محـراب شد

لحظه چه بی تاب شد

*

من به کجا می روم

عاشقم از خویش رها می روم

سوختـه ام، ساخته ام بارِ دگر خویش را

بـــار دگر، بـــار دگـر، بــــــاز بـه دنبالِ  بــلا می روم

باز کنید ایــن درِ فرسوده ی انسانـی ام

بی تن و بی شال و قبـا می روم

بی سر و پا می روم

 

 

احمد رضا احمدی

ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حك كرد
زبانمان را فراموش كردیم


كفش و لباسمان كهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار كردیم.
ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادكنك ها
كه نفس های عشق مشتركمان
در آن حبس بود
به تیغك ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین
به كار افتاد. 

 

غلامرضا طریقی

 

گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند

روی نقشه ، همه ی فاصله ها کوتاه اند !

فاصله بین من و شهر شما یک وجب است

نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟

جمله های خبــــری قید مکان میخواهند !!

راهــــی شهر شما میشوم از راه خیال

بی خیالان چه بخواهند چه نه ؛ گمراهند

شهر پــُر می شود از اهل جنــون برج بـه برج

"مهر" خواهان شما "مشتری " هر "ماه " اند !

بــه "نظامــی" برسانید کــــه در نسخــــه ی ما

خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند !

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز

دستــــهای  طلب  از  چیـــدن  آن  کـوتاهـــند

 

 

غلامرضا طریقی

 

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو يک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟

يا در اين قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ايمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــم

 

امیر علی مطلوبی - سخن سنج تبریزی

غزلی سروده ام
برای پینه های کوچه ات
زیبایی ات را به گلبرگ خواهم پیچید
و برایت تپش های شبنم را
با نغمه ای از جنس صبح
آغاز خواهم کرد
تا تمام رنگهای ترسناکت
بوم ابتدا را نقش بزنند
چشمانت را نشان بده
من از مرگ نمی ترسم
چنانچه از تولد نترسیدم
هر دو بوی دوام میدهند
و عطر تغییر میزنند

منوچهر آتشی

صدای تو
از سایه سوی نیستان می آید
و گل می دهد در هیاهوی باران

صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می ایستد روبروی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می آید در آهم

تو میگویی و لاله می روید از سنگ
تو می گویی و غنچه می جوشد از چوب
تو می گویی و تازه می روید از خشک
تو می گویی و زنده می خیزد از مرگ

صدای تو از سایه سار نیستان می آید
و گل می دهد از گل زخمی بعد رگبار
و در آب می ایستد روبروی نگاهم
صدای تو می بارد و زنده ام من

منوچهر آتشی

کریم حیدرزاده (سالک تبریزی)

 

 

روزی از اینجا می روم

در امتــدادِ  موجِ  دریــــا می روم

دل را  به  دریا  می زنم  تـــا  مشقِ  رسوایی کنم

در عشق  اگر  رسوا  شوم  « سالک»!  بدان تا عمقِ رؤیا می روم

با خونِ  دل غسلی کنم در هفت موجِ  بحر عشق

چون عاشقان تنها و شیدا می روم

بـا چشم ِ بینا می روم

 

 

کیمورث تیموری

  

 

مهربانا

ای بزرگ جاودانا

با تو می فهمم  تمام  آسمانا

گر کویر  وحشتی گم  کرده  راه  آشنا  را

با تو دلگرمم که هستی هر زمانا

ای تو خورشیدی و مانا

بی کرانا

 

 

طلعت خیاط پیشه (طلای کرمانی)

 

گفتی پرم هستی

در نامــرادی  یـاورم  هستـی

دیگر نداری عشق و احساسی که می گفتی

چـون خنجری در پیکـرم  هستی

چشم ترم هستسی

*

کو بال پروازت؟

احساس  تند  عشق  آغازت؟

کو آن غزل هایی که می زد شعله بر جانم؟

کو ساز و سوز و شورِ شهنازت؟

کو بانگ آوازت؟

*

با من جفا کردی

بال و پرم بستی رها کردی

غافل شدی من هم خدایی مهربان دارم!

دل را به عشقت مبتلا کردی

رفتی خطا کردی

 

 

دادا بیلوردی

کار هر بز نیست خرمن کوفتن

 

 

شخصی آمد پیشِ من

گفت  بر من زور می گویـد حسن

عـاشقِ آن  دختـرش هستـم  بـه  قصدِ  ازدواج

دیــد بیـکارم  بـه معدن  بُـرد و گفتـا : تــا زمـانـی کـوه کَن.

بـر کلنگ و بیـل هم عادت ندارم ، بچّـه ی شهرم ، چـه بـاید کرد آخ ؟

هیچ می دانی که  سنگ اندازیِ آن  پیـر  بوده  سرشکن؟...

گفتم : آخر « کار هر بز نیست خرمن کوفتن

گاو نر می خواهد و مرد کهن »

حـرفِ  بیـهوده  نـزن

 

 

فهیم آرین (افغانستان)

بهار آمد

 

بهــــار  آمـد
زمــان  لالـــــــــه زار  آمد
چمن شد سبـز و گل رنگین و جاری آب
صدای بلبلان بنگــر کــه بـا شـور و شـــــرار آمــد
الا دهقان بیــــا بر دشت و صحرا تا ز دست خاک زر گیریم.
زمستان رفت و گرما چشم سرمست درختان را دوباره می گشاید،آه
الا مــادر بینداز هفت سیــن را کـــــه تـمام روزهـا نــو شد
و یـــاران بـا لبـاس نـو در آوای هــــــــــــزار آمد
ستـایـش می کنم ازدل خـدا را مـن
زلال روزگـــــــار آمـد
بهـــار آمد

 

 

دادا بیلوردی

من بهاری داشتم

تک نپنداریـد ، یـاری داشتــم

جانِ سرمستم  کفِ معشوق  بود و خویش هم

تا دلت خـواهد  به خلوتگاهِ  خوشـرویان  قــراری  داشتم

بیشتـر بـا آرزوی  اینکه  مجنونتـــــــر  شـوم

کوی لیلایـی گـذاری داشتـم

روزگـاری داشتـم