احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست .

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
وقلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
 
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیه
نبرم .
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
ومن آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی
که دیگر
نباشم

احمد شاملو

ترانه آبی

 

قیلوله ناگزیر در طاق طاقی ِ حوضخانه، تا سالها بعد آبی را مفهومی از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.

لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خُرد

که بر وقفه ی خواب آلوده ی  اطلسی ها می گذشت

تا سالها بعد آبی را مفهومی ناآگاه از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها با تکرار چشمهای بادام تلخشدر هزار آئینه شش گوش کاشی.

روز بر نوک پنجه می گذشت

از نیزه های سوزان نقره  به کج ترین سایه، ت

ا سالها بعد تکـّرر آبی را عاشقانه مفهومی از وطن دهد .

طاق طاقی های قیلوله و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد بر سکوت اطلسی های تشنه، و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ در هزار آئینه شش گوش کاشی سالها بعد سالها بعد به نیمروزی گرم ناگاه خاطره دور دست ِ حوضخانه. آه امیر زاده کاشی ها با اشکهای آبی ات . . . !

احمد شاملو

چگونه؟

 

شبانه شعری چگونه توان نوشت تا هم از قلبم سخن بگوید ، هم از بازویم ؟

شبانه شعری چنین چگونه توان نوشت ؟ من آن خاکستر سردم که در من شعله ی همه ی عصیان هاست ، من آن دریای آرامم که در من فریاد همه توفان هاست من آن سرد آب تاریکم که در من آتش همه ایمان هاست .