محمد رضا راثی پور

 

این لحظه‌ها عجول و سراسیمه طی شدند،

آنسان که آهوان برمند از خروش شیر،

آنسان که سارها بپرند از صدای تیر.

 

 

محمد رضا راثی پور

 

 

غروب می‌کوشید

که یکنواخت کند

هرچه نور و ظلمت بود،

شب آمد

و به فسونی ازو

مجال ربود.

 

 

 

محمد رضا راثی پور

 

گفتی که وقتی بیایی

گرمای مهرت کند پاک اشک جدایی؛

قندیل بسته ست اشکم، کجائی؟

 

 

علیرضا فولادی

 

خمیازه پائیز

گوئی سرایت داده رخوت را

در عابران و پارک بانان نیز

 

 

محمد رضا راثی پور

 

آن کودکم که کودکیش را

مانند سکه ای

گم کرده در شلوغی و تعجیل کوچه ها