فریبا شیروانی
خندید، دو دندان طلا پیدا شد؛
ترسیدم؟ هه!
جادوگر پیر در دهانم جا شد.
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۴ ساعت 17:59 توسط علی هوشمند
|
خندید، دو دندان طلا پیدا شد؛
ترسیدم؟ هه!
جادوگر پیر در دهانم جا شد.
برفها که آب میشوند،
قطرهها چه بیصدا
زندهزنده آفتاب میشوند!
انسان عصر بیسرانجامی
زیبا، ولی با روح بیگانهست؛
مانند مریمهای گلخانهست.
گاه باید برگشت،
پشت سر را نگریست!
زندگی یک دوِ ماراتن نیست.
کیست این؟ مظهر گرانسنگی،
زده بر جام ِ فضل، سنگ گران؛
آفرین بر مدیر فرهنگی!
میخواست رباعی بسراید، ناگاه
در خلسهی شیرین سهگانی گم شد؛
لا حول ولا قوه الا بالله.
خمیازه پائیز
گوئی سرایت داده رخوت را
در عابران و پارک بانان نیز
آن کودکم که کودکیش را
مانند سکه ای
گم کرده در شلوغی و تعجیل کوچه ها
کربلا
آنچه هر آزاده میجوید،
برگی از تاریخ این وادیست؛
کربلا میدان آزادیست.
کربلا
خشکسالی سرِ شوخی دارد؛
چارده قرن، گذشتهست و هنوز
کربلا میبارد.