در نثر موزون بینابین ،
ابیاتی کلاسیکی در بین سطرهای نثر موزون
( جهت شیرینی کلام و رفع خستگیِ مخاطب )
ایجاد می گردد
در نثر موزون بینابین ،
ابیاتی کلاسیکی در بین سطرهای نثر موزون
( جهت شیرینی کلام و رفع خستگیِ مخاطب )
ایجاد می گردد
(۱)
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود.!
گرچه آدم زنده بود !
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا ، هی پراز آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغا ، آدمیت بر نگشت !
(۲)
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد (ع) نابجاست
قرن موسی چنبه ها ست
روزگار مرگ انسانیت است !
من که از پزمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام ،
زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای.... جنگل را بیابان میکنند.
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند.!
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!
(۳)
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
( فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست )
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست !
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور !
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است !
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر كن!
لحظهای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»
باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!