محمد علی رستمی (وصال)

 

برای خاطر تو چشم من به در مانده

به مادری که نداری نگو پدر مانده

 

شبیه معجزه بودی که مدتی با تو ...

ز روزگار بدم خوشترین اثر مانده

 

کنون که رفته ای از دیار تشنگی ام

ز خیل حادثه ها خطی از خبر مانده

 

نمی رسد به هوایم هوای تازه ز تو

برای بارش باران دو چشم تر مانده

 

قمار زندگی ام را من از تو می دانم

برای لغزش من از تو یک نظر مانده

 

اگر نزول من از منتهای پرواز است

کجای وسعت راهم نشان پر مانده ؟

 

« وصالِ » خاطره ها را ورق زدم دیدم

ز قصه های گذشته نه ته نه سر مانده

 

 

محمد علی رستمی (وصال)

 

داد از من و تو ، حاصل اگر داد نباشد

می شد که زمین شاهد بیداد نباشد

 

قانع نشده چشم من از باغ تو هرگز

سیبی که به رنگش نگرم شاد نباشد

 

ای کاش زمین شوق تکامل کند ، ای کاش

سرخوش شود و در پی امداد نباشد

 

با قحطی و آواره گی جنگ ستیزد 

عمری که فنا رفته و برباد نباشد

 

امروز لبت وا شود از شادی فردا

زشتی و بدی در پی بنیاد نباشد

 

ای کاش دلم روی دلت بند پذیرد

اندوه "وصالت" دگر "ای داد" نباشد