نادر نادرپور

بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی تاری تنیده بود

الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید

و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت

چشم تو ماند و ماه

وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه

مژده ژیان

ياد سهراب بخير
ياد آن قبله ي بي الايش
ياد آن سرو بلند،
كه مناري شده بود
باد را وقت اذان ؛
ياد آن دشت -
كه سجاده ي گسترده ي طاعاتش بود
؛و نمازي و نيازي طرف يك گل سرخ
آن نيايش و نماز شفاف - كه دل سنگ پسش پيدا بود
و خدايي كه نه دور.................
بلكه نزديكش بود ؛

ياد سهراب بخير
ياد نقاش پر از احساسي
كه هواي دل مردم را داشت
و درون قفس نقاشي
گل خوشرنگ شقايق پيچيد
تا كه دلي تازه كند..................
گاه نقاشي او،
حوض اندوهي بود
كه خودش ميدانست توي آن ماهي نيست_
ياد سهراب بخير.........

 
- من هنوزم هر وقت
- كه دلم نالان است

لب آن پنجره شعر وضو ميگيرم
و نمازي سر سجاده ي دشت
رو به يك شاخه ي گل ميخوانم.
باز شد وقت نماز..............
ياد او كردم باز
باز من چشم دلم گريان است
ياد سهراب بخير
ياد آن شاعر خوبي كه هنوز
ساكن كاشان است.

نیما یوشیج

می تراود مهتاب 

 مي تراود مهتاب،

مي درخشد شب تاب،

نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك

غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند.

 نگران با من استاده سحر، صبح مي خواهد از من كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر. 

در جگر ليكن خاري از ره اين سفرم مي شكند نازك آراي تن ساق گلي

كه به جانش كشتم و به جان دادمش آب.

 اي دريغا به برم مي شكند . دست ها مي سايم تا دري بگشايم.

 بر عبث مي پايم كه به در كس آيد. در و ديوار به هم ريخته شان بر سرم مي شكند.

 مي تراود مهتاب،مي درخشد شب تاب،

 مانده پاي آبله از راه دراز بر دم دهكده مردي تنها، كوله بارش بر دوش، دست او بر در، مي گويد با خود: غم اين خفته ي چند خواب در چشم ترم مي شكند.

نیما یوشیج

آی آدم ها!  

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!یک نفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

 آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندید برکمرهاتان کمربند، در چه هنگامی بگویم من؟

 یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

 آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید! نان به سفره،جامه تان بر تن؛ یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه‌هاتان را ز راه دور دیده آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون می‌کند زین آبها بیرون گاه سر، گه پا.

 آی آدمها! او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید، می زند فریاد و امّید کمک دارد آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

 -"آی آدمها"...


و صدای باد هر دم دلگزاتر، در صدای باد بانگ او رهاتر از میان آبهای دور و نزدیک باز در گوش این نداها: "آی آدمها"...

دکتر علی شریعتی

سوتک

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟ ولی آنقدر مشتاقم  که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را . . .