در نثر موزون بینابین ،

ابیاتی کلاسیکی در بین سطرهای نثر موزون

( جهت شیرینی کلام و رفع خستگیِ مخاطب )

ایجاد می گردد

 

 

 

نیما یوشیج

می تراود مهتاب 

 مي تراود مهتاب،

مي درخشد شب تاب،

نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك

غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند.

 نگران با من استاده سحر، صبح مي خواهد از من كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر. 

در جگر ليكن خاري از ره اين سفرم مي شكند نازك آراي تن ساق گلي

كه به جانش كشتم و به جان دادمش آب.

 اي دريغا به برم مي شكند . دست ها مي سايم تا دري بگشايم.

 بر عبث مي پايم كه به در كس آيد. در و ديوار به هم ريخته شان بر سرم مي شكند.

 مي تراود مهتاب،مي درخشد شب تاب،

 مانده پاي آبله از راه دراز بر دم دهكده مردي تنها، كوله بارش بر دوش، دست او بر در، مي گويد با خود: غم اين خفته ي چند خواب در چشم ترم مي شكند.

نیما یوشیج

دوستت دارم 

سبزه ها در بهار می رقصند ؛

من در کنار تو به آرامش می رسم

  و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست تو را عاشقانه می بوسم تا با گرمی نفسهایم  به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت جانی دوباره گیرم .

 دوستت دارم با همه هستی خود ، ای همه هستی من. و هزاران بار خواهم گفت : دوستت دارم را ....

نیما یوشیج

دلم سخت گرفته است

 

من دلم سخت گرفته است از این میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک که به جان هم نشناخته انداخته است:

چند تن خواب آلود .

چند تن ناهموار .

چند تن ناهشیار...

نیما یوشیج

خشک آمد کِشتگاه من در جوار کـِشت همسایه

گر چه می‌گویند : « می‌گریند روی ساحل ِ نزدیک
سوگواران در میان سوگواران. »

قاصد ِ روزان ِ ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران - قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

نیما یوشیج

زمستان

در شب سرد زمستانی کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد

و به مانند چراغ من نه می افروزد چراغی هیچ،

نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …

من چراغم را در آمدرفتن همسایه ­ام افروختم در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود،

باد می پیچید با کاج، در میان کومه ­ها خاموش گم شد او از من جدا زین جاده­ ی باریک و هنوز قصه بر یاد است وین سخن آویزه­ی لب: که می افروزد؟ که می سوزد؟ چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟ در شب سرد زمستانی کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

نیما یوشیج

آی آدم ها!  

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!یک نفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

 آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندید برکمرهاتان کمربند، در چه هنگامی بگویم من؟

 یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

 آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید! نان به سفره،جامه تان بر تن؛ یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه‌هاتان را ز راه دور دیده آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون می‌کند زین آبها بیرون گاه سر، گه پا.

 آی آدمها! او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید، می زند فریاد و امّید کمک دارد آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

 -"آی آدمها"...


و صدای باد هر دم دلگزاتر، در صدای باد بانگ او رهاتر از میان آبهای دور و نزدیک باز در گوش این نداها: "آی آدمها"...

نیما یوشیج

ققنوس  

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،آواره مانده از وزش بادهای سرد،بر شاخ خیزران،بنشسته است فرد.

بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،از رشته های پاره ی صدها صدای دور،

در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،دیوار یک بنای خیالیمی سازد.

از آن زمان که زردی خورشید روی موج کمرنگ مانده است

 و به ساحل گرفته اوج بانگ شغال، و مرد دهاتی کرده ست روشن آتش پنهان خانه را قرمز به چشم،

 شعله ی خردی خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب وندر نقاط دور،خلق اند در عبور ...

او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،از آن مکان که جای گزیده ست می پرد در بین چیزها

 که گره خورده می شود یا روشنی و تیرگی این شب دراز می گذرد.

یک شعله را به پیش می نگرد.جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش، نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است

 حس می کند که آرزوی مرغها چو او تیره ست همچو دود.

 اگر چند امیدشان چون خرمنی ز آتش در چشم می نماید و صبح سپیدشان. حس می کند که زندگی او چنان مرغان دیگر ار بسر آید در خواب و خورد رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

 آن مرغ نغزخوان، در آن مکان ز آتش تجلیل یافته، اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان چشمان تیزبین.

وز روی تپه، ناگاه، چون بجای پر و بال می زند بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ، که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.

 آنگه ز رنج های درونیش مست، خود را به روی هیبت آتش می افکند. باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ! خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ! پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.