شمس لنگرودی
يخبندان چنان است كه دو پنگوئن در من راه می روند و سپاسم می گويند.
آسان است برای من که خیابان ها را تا کنم
و در چمدانی بگذارم که صدای باران را به جز تو کسی نشنود
آسان است به درخت انار بگویم:
انارش را خود به خانه ی من آورد
آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود
آسان است یک چهچه گنجشک را ببافم
و پیراهن خوابت کنم
آسان است برای من که به شهاب نومید فرمان دهم که
به نقطه ی اولش برگردد
برای من آسان است به نرمی آبها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم
آسان است ناممکن ها را ممکن شوم
و زمین در گوشم بگوید : " بس کن رفیق"
اما آسان نیست که معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفته ای ....
از : شمس لنگرودی
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
تا ده میشمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب میخورند
و ترانهای متولد میشود
که زادهی دستهای توست
شاعرم
به از تو سرودن معتادم
شمس لنگرودی