حمید هنرجو

چه انشای قشنگی!

 

تمام کلماتم  کبوتر شده امروز

چه صبحی! چه عطری ! چه هوایی!

عجب منظره هایی!...

نه در هست

نه دیوار

نه خوابم

نه بیدار

کسی با سبدی از کلمه آمد و در زد

دلم باز

پرنده شد و در زد

به چشمم همه جا باغ و چمن شد

گلی مادر من شد

تمام کلماتم

کبوتر شده امروز

مدادم

در احساس پریدن

شناور شده امروز

دو باره من و یک دفتر صد برگ

من و کاغذ رنگی

چه صبحی! چه پرواز بلندی! چه انشای قشنگی!..

 

 

عباس خوش عمل کاشانی

 


بی تو


اما  از  حضور عشق سرشارم


هیچ و پوچم


عشق می گوید که بسیارم


***


یادمان روزهای با تو بودن را


مثل مرهم


روی قاب خاطرات زخمی ام باید که بگذارم


ناز لبخند همیشه شرمگینت را


جز دل آیینه ها با هیچ کس دیگر بنسپارم


***


مثل ابرآبستن باران نیسان


این که می گویند بر هر درد درمان است


می شود سلول سلول تن من چشم


و تمام هستی ام را


نذر لبهای تو می بارم


گوش نامحرم کر و چشم هریمن کور


حال و احوال خوشی دارم


هست این پاداش ایامی که با آیینه ها یارم.

 

رضا شیخ فلاح لنگرودی

داستان مرگ

 

مرگ آغاز سفر تا فرداست
ابتدای پرواز
تا رسیدن به در خانه ی دوست
مرگ شکلی دگر از تغییر است
که در آن جلوه ی ذاتش پیداست
مرگ آغاز رهایی از درد
گذر از بعد زمان
اوّل آزادی ست...

 

 

اخوان ثالث - امید

 

لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
بار دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
به هوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آبیاریها و از پیوند ها کافیست
خوب
تو چه می گویی ؟
آه
چه بگویم ؟ هیچ
سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت
پرده ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت
من نهادم سر به نرده ی آهن باغش
که مرا از او جدا می کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می گشت
گشتن غمگین پری در باغ افسانه
او به چشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
گاه با شوق است ، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست
چه بگویم ؟ هیچ
جوی خشکیده ست و از بس تشنگی  دیگر
بر لب جو؛ بوته های بار هنگ و پونه و ختمی
خوابشان برده ست
با تن بی خویشتن ، گویی که در رویا
می بردشان آب ،‌ شاید نیز
آبشان برده ست
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالی های گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند


مهدی اخوان ثالث ( م. امید)

 

خواجه عبدالله انصاری

مناجات 1

 

الهی!

الهی نور تو چراغ معرفت بیفروخت

دل من افزونی است.

گواهی تو ترجمانی من بکردند ندای من افزونی است.

قرب تو چـــراغ وجد بیفروخت.

همت من افزونی است.

بود تو کار من راست کـــرد بود من افزونی است.

 

الهی!

از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟واز بود تــــو همـــه عطاست و وفا!

به بر پیدا!و بکرم هویدا.

نا کرده گیر کرد رهی.

و آن کـــن که از تو سزا.

 

 

مناجات 2

 

الهی!

نـــام تو مــا را جواز!

و مهــــــر تو ما را جهــاز!

 

الهی!

شنــاخت تو ما را امان!

و لطف تو مـــا را عیـــان ـ

الهی!

فضـــل تـــو ما را لوا,کنف تــــو ما را ماوی !

 

الهی!

ضیعفان را پناهی

قاصدان را بـــر سراهی

مومنـــــان را گواهی چه بود که افزایی و نکاهی؟

 

الهــــی!

چه عزیز است او که تو او را خواهی!

ور بگریزد او را در راه آریی.

طوبی آنکس را کـــه تو او رایی!

آیا که:تا از ما خــــود کرایی؟

 

 

 

 

مناجات 3

 

تو را که داند؟که:تو را((تو))دانی

تو را نداند کس.

تو را تو دانی بس!ای سزاوار ثنای خویش!

و ای شکرکننده عطای خویش!

رهی به ذات خود از خدمت تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز

و به کل خود از شادی به تو عاجز

و به توان خود از سزای عقل تو عاجز

 

کریما!

گرفتار آن دردم که تو درمان آنی بنده آن ثنایم که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟

تو دانی!تو آنی که گفتی من آنم!آنی.

 

 

 

مناجات 4

 

الهی!

نمی توانیم که این کار بی تو به سر بریم.

نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم

هر گه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شما روا سر بریم.

 

خـــــداوندا!

کجا باز یابیم آن روزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم

تا باز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم

اگـــر بدو گیتی آن روز یابیم بر سودیم

ور بود خود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم.

 

مناجات5

 

الهی!

از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آن را که نخواندی کی آیــد؟

تا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟

تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟

و خار را چه حاصل از آن که بوی گل در کنار است؟

 

 

مناجات 6

 

الهی!

گر زارم در تو زاریدن خوش است

ور نازم به تو نازیدن خوش است.

الهی!شاد بدانم که بر درگاه تو می زارم

بر آن امیـــد آن که روزی در میـــدان فضل بتو نازم تو!من بپذیری و من با تو پردازم ـ

یک نظر در من نگری و دو گیتی به آب انـــدازم.

 

نادر نادرپور

ای آتشی که شعله کشان از درون شب

برخاستی به رقص

اما بدل به سنگ شدی در سحرگھان

ای یادگار خشم فروخورده ی زمین

در روزگار گسترش ظلم آسمان

ای معنی غرور

نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها

ای کوه پر شکوه اساطیر باستان

ای خانه ی قباد

ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت

ای سرزمین کودکی زال پھلوان

ای قله ی شگرف

گور بی نشانه ی جمشید تیره روز

ای صخره ی عقوبت ضحاک تیره جان

ای کوه ، ای تھمتن ، ای جنگجوی پیر

ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی

اما کلاه سروری خسروانه را

در لحظه ی سقوط

از تنگنای چاه رساندی به کھکشان

ای قله ی سپید در آفاق کودکی

چون کله قند سیمین در کاغذ کبود

ای کوه نوظھور در اوهام شاعری

چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان

من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند

تنھاترین صدای جھانم که هیچ گاه

از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمیرسم

من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه

تنھاترین صدایم و تنھاترین کسم

تنھاتر از خدا

در کار آفرینش مستانه ی جھان

تنھاتر از صدای دعای ستاره ها

در امتداد دست درختان بی زبان

تنھاتر از سرود سحرگاهی نسیم

در شھر خفتگان

هان ، ای ستیغ دور

آیا بر آستان بھاری که می رسد

تنھاترین صدای جھان را سکوت تو

کان انعکاس تواند داد ؟

آیا صدای گمشده ی من نفس زنان

راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟

آیا دهان سرد تو را ، لحن گرم من

آتشفشان تازه تواند کرد ؟

آه ای خموش پاک

ای چھره ی عبوس زمستانی

ای شیر خشمگین

آیا من از دریچه ی این غربت شگفت

بار دگر برآمدن آفتاب را

از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟

آیا تو را دوباره توانم دید ؟

 

منوچهر آتشی

بر دست سیمگونه ی ساقی
روشن کنید شمع شب افروز جام را
با ورد بی خیالی  باطل کنید سحر سخن های خام را
من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح
پای حصار نیلی شبها دویده ام
از لاشه های گند هوس ها رمیده ام
مستان سرشکسته ی در راه مانده را
با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش  هشیار کرده ام
تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها
واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز
زنجیر های وحشی پرسش را
چون بردگان وحشی از خواب
بیدار کرده ام
کوتاه کن دروغ
شب نیست بزمگاه پری ها
شب ، نیست

با سکوت لطیفش جهان راز
از آبهای رفته

به دریای دوردست
و از برگ های گمشده

در پیچ و تاب ها
نجوا نمی کنند درختان به گوش رود
جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای
یا چشم شبروی که

گرسنه است
به برق سکه های گران سنگ
بیدار نیست چشم کسی

شهر خواب را
دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر
در خود مبند

شعر صداهای ناشناس
رود است

آنکه پوه کند روی سنگ ها
باد است

آنکه می کشد از دره هیا نفیر
نفرین چشم هاست
سنگ ستاره ها که

به قصر خدا زدند
کوتاه کن دروغ
از من بپرس

راز شب خسته بال و پیر
من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح
من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب
بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب
از من بپرس! من
بیدار چشم مسلخ بود م
در انتظار دشنه ی مرگم
نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل
تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید
بر هر چه قصه های دروغ است
نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام
تا خوابگاه دختر مستی
جنگیده ام ز سنگر هر جام
از من بپرس ! آری
من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام
از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی
بیدار بوده ام
با دست های مرده ی چشم سفید خویش
دروازه سیاه افق را

گشوده ام
سحری درون قلعه ی شب نیست

سید ابوالقاسم نباتی

 

منبع چشمه ی هر کلمه که جاری شود از نطق و بیان،

 کام و زبان،

 اسم خداوند عظیم است

 که از لطف و کرم داده به هر نوع بشر عقل و هنر،

 قوت ادراک دو ابرو

و دو گوش و دو بصر

عارض  مانند  قمر،

 سرو قد و موی کمر کاسه سر مدّ نظر،

هوش و بر و دوش و بناگوش و لب نوش و

خط عنبر ریحان دو صف لشکر مژگان،

 دهان پسته خندان ز لب لعل بدخشان

 زصنعش شده منظوم چنان گوهر دندان که یکی پیش خردمند بُود به ز هزاران دُر و مرجان.

 عجب گردن مینا و قد و قامت رعنا و خم طرّه و گیسوی گره

 در گره و زلف معنبر که فزونست به رنگ ازشب یلدا.

 و زهی خالق یکتا

 که ازآنست هویدا همه اشیاء،

 جمیع همه لولوء لا لا.

 یاقوت وعقیق یمن و لعل بدخشان،

 چه در دشت و بیابان چه در بحر عیان گوهر رخشان،

 همه لولو شهوار. کسی کو که تماشا بکند حکمت اسرار خدا را؟...

کارو دردریان

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها، می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم ، باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟


نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟ نمی‌فهمم


کجای اشک یک بابا که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم
نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم ، می‌دویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟

کارو دردریان

کارو دردریان


بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت ، بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن  در تیره چال مرگ دهشتزا  امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم  ، پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش

به دست پینه بسته ، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

کارو

"سید حسن حسینی"

در اتوبان سلوک
شاعري هروله اي کرد و گذشت
زاهدي چپ شد و مرد
عارفي پنچري روح گرفت.
 
شاعري شعر جهاني مي گفت
 هم بدان گونه که مي افتد و داني مي گفت
 
شاعري شوريده
از خودش بر مي گشت
کاغذي در کف داشت
پي يک شاعر ديگر مي گشت
 
پيش چشم شاعر
جدولي حل مي شد
عشق مختل مي شد!
 
شاعري شايعه بود
نقد تکذيبش کرد!
 
تاجري سر مي رفت
شاعري حل مي شد
ناقدي نيزه به دست
در المپيک غم اول مي شد.
 
شاعري خم مي شد
منشي قبله ي عالم مي شد!
 
شاعري خون مي گفت
زاهدي ايدر و ايدون مي گفت
قصه ي ليلي و مجنون مي گفت!
 
سالکي خسته به دنبال حقيقت مي رفت
در مجاري اداري گم شد!
 
شاعري مادر شد
پدر بچه ي خود را سوزاند!
 
شاعري ني مي زد
عارفي مي ناليد
زاهدي بست پياپي مي زد!
 
تاجري مجلس تفسير گذاشت
ابتدا فاتحه بر قرآن خواند!

سید حسن حسینی

 



"سید حسن حسینی"

اخوان ثالث

تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من...

چه جنونی ، چه نیازی، چه غمی ست؟

سهراب سپهری

شب آرامي بود

ميروم در ايوان، تا بپرسم از خود

زندگي يعني چه؟

مادرم سيني چايي در دست

گل لبخندي چيد، هديه‌اش داد به من

خواهرم تكه‌ي ناني آورد، آمد آنجا

لب پاشويه نشست

پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد

شعر زيبايي خواند، و مرا برد به آرامش زيباي يقين

با خودم مي‌گفتم:

زندگي، راز بزرگيست كه در ما جاريست

زندگي فاصله‌ي آمدن و رفتن ماست

رود دنيا جاريست

زندگي، آبتني كردن در اين رود است

وقت رفتن به همان عرياني، كه به هنگام ورود آمده‌ايم

دست ما در كف اين رود به دنبال چه مي‌گردد؟

هيچ!!!

زندگي، وزن نگاهي است كه در خاطره‌ها مي‌ماند

شايد اين حسرت بيهوده كه بر دل داري

شعله‌ي گرمي اميد تورا خواهد كشت

زندگي درك همين اكنون است

زندگي شوق رسيدن به همان

فردايي است، كه نخواهد آمد

تو نه در ديروزي، و نه در فردايي

ظرف امروز، پر از بودن توست

شايد اين خنده كه امروز، دريغش كردي

آخرين فرصت همراهي با، اميد است

زندگي ياد غريبي است، كه در سينه‌ي خاك

به جا مي‌ماند

زندگي، سبزترين آيه، در انديشه‌ي برگ

زندگي، خاطر يك قطره، در آرامش رود

زندگي، حس شكوفايي يك مزرعه، در باور بذر

زندگي، باور درياست در انديشه‌ي ماهي، در تنگ

زندگي ترجمه‌ي روشن خاك است، در آيينه‌‌‌ي عشق

زندگي، فهم نفهميدن‌هاست

زندگي، پنجره‌اي باز به دنياي وجود

تا كه اين پنجره باز است، جهاني با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازي اين پنچره را دريابيم

در نبنديم به نور، در نبنديم به آرامش پرمهر نسيم

پرده از ساحت دل برگيريم

روبه اين پنجره، با شوق، سلامي بكنيم

زندگي، رسم پذيرايي از تقدير است

وزن خوشبختي من، وزن رضايتمنديست

زندگي، شايد شعر پدرم بود كه خواند

چاي مادر، كه مرا گرم نمود

نان خواهر كه به ماهي‌ها داد

زندگي شايد آن لبخنديست، كه دريغش كرديم

زندگي زمزمه‌ي پاك حياتست، ميان دو سكوت

زندگي، خاطره‌ي آمدن و رفتن ماست

لحظه‌ي آمدن و رفتن ما تنهاييست

من دلم مي‌خواهد

 قدر اين خاطره را دريابيم

سهراب سپهري