محمد رضا ترکی

 

من مرخّصی گرفتم و به شهر آمدم
جنگ
مثل اینکه ناگهان تمام شد
من
در غبار شهر گم شدم
در میان مردمی که زندگی برایشان
جنگ نابرابر همیشگی ست

از شما برای من
خاطرات مه گرفته ای به جای ماند

من خیال می کنم شما هنوز
در میان خاکریزها
مانده اید
هیچ یک از شما
اهل گم شدن
در میان ازدحام و دود
در شلوغی کبود شهرها نبود

یک گوَن
با گل ظریف رسته در آپارتمان
یک جگن
با گیاه رسته در میان باغ و بوستان
فرق می کند

بی گمان هنوز
مثل ابر
مثل سایه
مثل شط
چون نسیم
در میان قله های برفگیر غرب
در میان دشت آفتابی جنوب
مانده اید

آه اگرنمانده اید
من چرا
در ازدحام کوچه ها
سالهاست
هیچ چهره ای شبیه چهرۀ شما ندیده ام!

 

 

رسول یونان

شعر ترکی " تئلفون " رسول یونان با ترجمه ی فارسی :

ایل‌لردیر

بیر تئلفون بئینیمده زنگ چالیر

اونو گؤتوره بیلمیرم

ایل‌لردیر نه گئجه‌م وار نه گوندوزوم!

آمما مندن یازیغی دا وار

او، منه تئلفون آچاندی!

ترجمه شعر :

سال‌هاست

تلفنی در جمجمه‌ام زنگ می‌زند

و من نمی‌توانم گوشی را بردارم

سال‌هاست شب و روز ندارم

اما بدبخت‌تر از من هم هست

او همان کسی‌ست که به من زنگ می‌زند!

علیرضا قزوه

مولا ویلا نداشت

***

گفتم: چيزي بخوان .

خانه

گفت: شرمنده ‏ام .

يک سال است چيزي نگفته‏ ام .

گفتم: براي عاطفه‏ اي که در ما مرده است

رحم‏الله من يقرء الفاتحة مع‏الصلوات!

گفتم: چيزي بخوان .

گفت: رويم سياه،

آخر مي‏داني که . . .

گفتم: مي‏دانم، خشکسالي است

اما در کيف‏هاي سامسونت هم

يک خروار مضمون ناب خفته است . . . .

شاعران پروازي

هتل بازي

آدمهاي از خود راضي

دکه‏ هاي سکه ‏سازي!

اصلا مردم حق دارند کاسه انوري را بر سرتان خرد کنند .

کارمندان هنر فقط گزارش کار پر مي‏کنند .

وقتي تابوت عاطفه بر زمين مانده بود،

جمعي به جيغ بنفش مي‏انديشيدند

و براي کشف زوزه صورتي

هفت مرتبه اليوت و اکتاويوپاز را ورق مي‏زدند

چقدر وقت ما صرف آدامس‏هاي بادکنکي شد .

بعضي شعرهايشان را

به مينا و آيدا و سوزي تقديم مي‏کردند .

احمق‏ترها براي گرفتن نوبل

به شبکه ‏هاي بي‏بي‏سي و واشنگتن دخيل مي‏بستند . . . .

مي‏ترسم روزي به‏نام تمدن

به گردن بعضي زنگوله بياندازند!

مي‏ترسم شلوارهاي جين و چارلي، کار دستمان بدهد

و شکلات‏هاي انگليسي دهانمان را ببندد .

گاوهاي چشم‏چران، آزادانه در خيابان مي‏چرند

پسرخوانده‏هاي مايکل جاکسون به دانشگاه مي‏روند .

اينشتين بي‏خوابگاه مي‏ماند .

ديوار مسافرخانه‏ هاي ناصرخسرو

فرمول نسبيت را از بر مي‏کند .

با اين همه در دانشگاه ما

يک استاد ننر پاپيون مي‏زند

و فرانسه صحبت مي‏کند .

شعراي سبک قصيده و عينک

براي اهل قبور شعر مي‏خوانند .

بوفالوهاي آمريکا خليج‏فارس را شخم مي‏زنند .

برادرم با پوتين‏ هاي کهنه سربازيش

بسيج مي‏شود

مادرم آب و آيينه و قرآن را مي‏آورد

پدرم "فالله خير حافظا" را مي‏خواند

اما بعضي خاطرشان جمع است

که ناوگان آمريکا

به استخرهاي سرپوشيده ‏شان کاري ندارد . . . .

شرکت‏هاي ثبت‏ نشده،

سياست‏بازان لرد مستضعف،

جيب‏برهاي با جواز،

جيب‏برهاي بي‏جواز،

مقاطعه ‏کاران خيابان زعفرانيه

شرکت صادرات زعفران

شرکت صادرات فرش . . .

خجالت هم چيز نايابي‏ست

حتما بايد مساله جنگ بماند براي بعد از جنگ

سياست‏بازان باز سرگيجه گرفته ‏اند

باند ارتشاء

باند زنا

اصلا گور پدر مال دنيا

رياضت‏کش به ويلايي بسازد!

اصلا با اين طرح چطوريد؟

جان دادن از ما،

طرح اقتصادي از شما! . . .

بيا به آفتابي نهج ‏البلاغه برگرديم

چرا نهج‏البلاغه را جدي نمي‏گيريم؟

مولا ويلا نداشت

معاويه کاخ سبز داشت

پيامبر به شکمش سنگ مي‏بست

امام سيب‏زميني مي‏خورد

البته به شما توهين نشود

بعضي براي جنگ شعار مي دهند

و خودشان از جاده شمال به جبهه مي روند.

پيش از آنکه بر من حد تهمت جاري کنيد

من بر خويشتن حد وجدان جاري کرده‏ام

من دو شاهد عادل دارم:

قرآن و نهج‏ البلاغه .

من چاپلوس نيستم

تملق نمي‏گويم

اما قدر امام را مي‏دانم

بياييد قدر مردم را بدانيم

بياييد مثل مولا با مردم همدردي کنيم

بياييد امام را اذيت نکنيم

بياييد امام را نصيحت نکنيم .

اردوگاههاي فلسطيني را نگاه کن

ابوالفضل با مشک تشنه برمي‏گردد .

صداي گريه رقيه را مي‏شنوي؟

گورباچف و ريگان هم کانديد صلح نوبل شده‏اند .

قرآن فهد زيباتر از قرآن قابوس چاپ مي‏شود

عرفات شلوار اسرائيلي مي‏پوشد

اما سازمان ملل هنوز جلسه تشکيل نداده است

تا به علي‏اصغر شير خشک برسد

علي‏اصغر بايد تا ماه آينده صبر کند .

راستي ياد شهيدان بيت‏المقدس به ‏خير!

جهان‏آرا که بود؟

حاج‏ همت که بود؟

حاج ‏عباس از دنيا يک قرآن جيبي داشت .

شهيد خرازي

شهيد نوري

سرداران بي‏دست

شهيدان گمنام

بي‏يادنامه

بي‏سنگ قبر .

عاصمي پودر شد

يوسف نوشته بود:

"خدايا، يوسف هم شهيد مي‏شود

او را بيامرز . "

اسماعيل وصيت کرد روي قبرش بنويسد:

"پر کاهي تقديم به آستان الهي . "

امسال هيچ شاعري با حلق اسماعيل همصدا نشد

راستي شماره قطعه شهدا چند بود؟ !

اين روزها مردم را با هوشيار و بيدار خواب مي‏کنند!

خنده و چشم‏بندي

شوهاي تالار وحدت

هنرمندان فخرفروش

خدا کند روايت فتح را فراموش نکنيم .

امسال در جلوي امجديه کوررنگي بيداد مي‏کرد

امسال همه‏چيز را

يا آبي ديديم يا قرمز .

امسال هم انصافهاي ما حسابي چرت زد

امسال وجدانهاي ما آنفولانزا گرفت

امسال تاکسي‏ها به پاهاي قطع شده

با دنده چهار احترام گذاشتند .

چرا بايد از زير روسري‏هاي ژرژت

رشته‏ هاي جهنم شعله بکشد

مگر اينجا الجزاير است

امسال در خيابان ولي‏عصر

هيچ‏کس مثل خود آقا غريب نبود!

يکروز يک کراواتي سرمايه‏دار

با بنز قهوه‏اي‏اش از جلوي پايم ويراژ داد

و به عباي وصله‏دارم وصله‏هاي عوضي چسباند .

ديشب جلوي ميهمانم تخم‏مرغ آب‏پز گذاشتم

ديشب مادرم با چاي و کشمش سر کرد .

او قلبش براي انقلاب مي‏تپد

اما وسعش نمي‏رسد يک نوار قلب بگيرد

و من مي‏دانم که نوار قلب هم

همه منحني‏هاي دردش را نشان نمي‏دهد .

مادرم دفترچه خدمات درماني ندارد

و هميشه ابوالفضل به دادش مي‏رسد

او براي شهيدان اشک مي‏ريزد

حلوا مي‏پزد

و به ما ياد مي‏دهد که چگونه شبهاي جمعه

با چهار قاشق حلواي نذري سير شويم .

او قبر شهيدان را با دست مي‏شويد،

بوي فقر و غربت

تمام پرچم‏هاي سبز و سرخ را به بوسه مي‏گيرد .

وقتي باد چادر وصله‏ دارش را تکان مي‏دهد

او يک شب خواب خيمه‏ هاي امام حسين (ع) را ديد

خواب زينب را

خواب رقيه را

و فردايش مرا به آقا سپرد و روانه کرد

يک‏بار هم در خواب

آينده سبز برادرم را ديد

و فردا وقتي خوابش را تعريف مي‏کرد

مارش حمله مي‏زدند .

او نمي‏داند کاديلاک چه جانوريست

و داخل هواپيما چه شکلي‏ست

اما خوب مي‏داند

که شمشير امام حسين (ع) از طلا نبوده است

و امام زمان در جزيره خضرا نيست .

او قلبش براي انقلاب مي‏تپد

و هر شب دعا مي‏کند که پيروزي با امام باشد .

و آقا بيايد .

افشین یدالهی

تا آخر عمر درگير من خواهي بود
و تظاهر مي کني که نيستي

مقايسه تو را از پا در خواهد آورد

من مي دانم به کجاي قلبت شليک کرده ام

تو ديگر
خوب نخواهي شد

عمران صلاحی

فریاد نمی زنم

نزدیک تر می آیم

تا صدایم را بشنوی

سیما یاری

دور است
دور دور
فریادهای کو
تا او نمیرسند
فریادهای کو
در بعد های فاصله سرگشته می شوند
دور است


دور دور
پشت هزار تو
پشت هزار پرده به طول هزار سال
خورشید من
از من
دور است
دور دور

نیما یوشیج

دوستت دارم 

سبزه ها در بهار می رقصند ؛

من در کنار تو به آرامش می رسم

  و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست تو را عاشقانه می بوسم تا با گرمی نفسهایم  به لبانت جان دهم و با گرمی نفسهایت جانی دوباره گیرم .

 دوستت دارم با همه هستی خود ، ای همه هستی من. و هزاران بار خواهم گفت : دوستت دارم را ....

نیما یوشیج

زمستان

در شب سرد زمستانی کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی­سوزد

و به مانند چراغ من نه می افروزد چراغی هیچ،

نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …

من چراغم را در آمدرفتن همسایه ­ام افروختم در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود،

باد می پیچید با کاج، در میان کومه ­ها خاموش گم شد او از من جدا زین جاده­ ی باریک و هنوز قصه بر یاد است وین سخن آویزه­ی لب: که می افروزد؟ که می سوزد؟ چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟ در شب سرد زمستانی کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.

نیما یوشیج

ققنوس  

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،آواره مانده از وزش بادهای سرد،بر شاخ خیزران،بنشسته است فرد.

بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،از رشته های پاره ی صدها صدای دور،

در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،دیوار یک بنای خیالیمی سازد.

از آن زمان که زردی خورشید روی موج کمرنگ مانده است

 و به ساحل گرفته اوج بانگ شغال، و مرد دهاتی کرده ست روشن آتش پنهان خانه را قرمز به چشم،

 شعله ی خردی خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب وندر نقاط دور،خلق اند در عبور ...

او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،از آن مکان که جای گزیده ست می پرد در بین چیزها

 که گره خورده می شود یا روشنی و تیرگی این شب دراز می گذرد.

یک شعله را به پیش می نگرد.جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش، نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است

 حس می کند که آرزوی مرغها چو او تیره ست همچو دود.

 اگر چند امیدشان چون خرمنی ز آتش در چشم می نماید و صبح سپیدشان. حس می کند که زندگی او چنان مرغان دیگر ار بسر آید در خواب و خورد رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

 آن مرغ نغزخوان، در آن مکان ز آتش تجلیل یافته، اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان چشمان تیزبین.

وز روی تپه، ناگاه، چون بجای پر و بال می زند بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ، که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.

 آنگه ز رنج های درونیش مست، خود را به روی هیبت آتش می افکند. باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ! خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ! پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.

دکتر علی شریعتی

خدایا!

به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم  و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست داری چگونه زیستن را تو به من بیاموز. چگونه مردن را من خود خواهم آموخت .